عقلها و برچسبها در یک داستان از مثنوی!


داستان كرامات آن درويش كه در كشتى متهمش كردند

در دفتر دوم، از بیت 3478 به بعد داستانی آمده که بنظرم هم تفاوت عقل جزوی و کلی و هم برچسبهای ذهنی را به خوبی نشان داده است. حیفم آمد این داستان را برای ادامه و تکمیل بحث برچسبهای ذهنی و عقل ها ی جزوی و کلی در اینجا نیاورم.

          بود درويشى درون كشتيى               
         ساخته از رخت مردى پشتيى‏

         ياوه شد هميان زر او خفته بود             
        جمله را جستند و او را هم نمود

         كاين فقير خفته را جوييم هم               
        كرد بيدارش ز غم صاحب درم‏

         كه در اين كشتى حرمدان گم‌شدست   
        جمله را جستيم نتوانى تو رست‏

        دلق بيرون كن برهنه شو ز دلق            
         تا ز تو فارغ شود اوهام خلق  
  ‏
         گفت يا رب بر غلامت این خسان           
        تهمتی كردند فرمان در رسان‏

         چون به درد آمد دل درويش از آن            
         سر برون كردند هر سو در زمان‏

         صد هزاران ماهى از درياى ژرف             
         در دهان هر يكى درى شگرف‏

         صد هزاران ماهى از درياى پر                
          در دهان هر يكى در و چه در

         هر يكى درى خراج ملكتى                   
          كز اله است اين ندارد شركتى‏

         در چند انداخت در كشتى و جست        
         مر هوا را ساخت كرسى و نشست‏

         خوش مربع چون شهان بر تخت خويش      
         او فراز اوج و كشتی‌‏اش به پيش‏

         گفت رو كشتى شما را حق مرا             
         تا نباشد با شما دزد گدا

         تا كه را باشد خسارت زين فراق                
        من خوشم جفت حق و با خلق طاق‏

         بانگ كردند اهل كشتى كاى همام         
          از چه دادندت چنين عالى مقام؟
 
         گفت از تهمت نهادن بر فقير                 
         و ز حق آزارى پى چيزى حقير

         آن فقيرى بهر پيچاپيچ نيست                
        بل پى آن كه بجز حق هيچ نيست‏

         متهم نفس است نه عقل شريف           
          متهم حس است نه نور لطيف‏

         نفس سوفسطايى آمد می‌‏زنش             
          كش زدن باید نه حجت گفتنش‏

سمبلها: در اين داستان کشتي سمبل نفس يا هويت فکري یا عقل جزوی است و خارج از آن دريا و هوا سمبل عقل کلی، عقل شریف یا  فطرت يا عشق يا کيفيت عدم است. درویش سمبل کودک یا انسان سالم و فطری که بودن در حال را تجربه می کند و اسیر برچسبهای گذشته نیست. اوهام خلق سمبل برچسبهای هویتی که به شکل گفتگوهای درونی بروز می کنند که البته توهمی و بی محتوا هستند. هميان زر گم شده مسأله ای که ذهن می سازد و به جستجوی حل آن می رود!!! شاید به تعبیر دیگر آن وجه به اصطلاح مثبت هر برچسب ( با عرضه، با شخصیت، زرنگ و..) که همه در به در دنبال آنها هستند، باشد. در حالت عشق و عقل کلی هیچ مسأله و کمبودی وجود ندارد. نارضایتی از وضع موجود، عدم پذیرش آنچه هست و جستجو برای آنچه که باید باشد؛ هسته اصلی "من درون" را تشکیل می دهد. 

لب شرح داستان!: عقل جزوی یا ذهن بیمار یک جریان یا جرقه فکری را دو تکه تصور کرده و همزمان هم مرکزي موهوم به نام من و هم صفات برچسبي نظير بي عرضه با عرضه ،فقيرو..را از همان یک فکر استخراج می کند!! و همواره از اين مرکز موهوم خود ساخته "من" که برچسب بي شخصيتي خورده طلبکار شخصيت موهومي( هميان زر گم شده !!) هستيم و مرتب مي دويم تا به آن رؤياي کاذب برسيم! و در راه این هدف چه کارها که نمی کنیم!!!! ولی راه دیگری هم برای آدمیزاد وجود دارد که آزاد از برچسبهای هویتی و رها و شاد باشد وبه بالاترین گنجینه خلقت یعنی عقل کلی یا فطرت پاک الهی دسترسی یابد. مانند پادشاه و خلیفه ای زندگی کند که نیازش به خلق به حداقل رسیده ( نیاز به تأئید و به به گفتن مردم به دلیل سیطره برچسبهای هویتی ایجاد می شود) و در جوار حق شاد و آرام و بی نیاز بوده و لایق سجده فرشتگان است.
 انسان بیمار: دو قسمت یا دو قابلیت از ذهن بيمارشده ما که به شدت رشد کرده است، يکي قسمت تهمت زننده( بر چسب زننده، قضاوت کننده و تعبير و تفسير کننده) است که پديده ها را به خوشايند و نا خوشايند ارزيابي مي کند و ديگري قسمت واکنش گر نسبت به آن قضاوت اوليه ( در مقابل خوشايند واکنش حرص و در مقابل نا خوشايند واکنش خشم) است که هر دو اینها بسيار رشد کرده اند ( رشد سرطاني دارند) و بنظر می رسد در فرهنگ مولوی به عقل جزوی تعبیر گردند. در مقابل قسمتی از ذهن  که فقط به مشاهده بدون قضاوت واقعيت مي پردازد و در اتصال با عقل کلی است بسيار تحليل رفته شده است. 

انسان سالم : بر عکس انسان بیمار قسمت مشاهده کننده بی غرض که به فطرت یا هسته مرکزی وجود آدمی متصل است، رشد کرده و فعال است

با تمرين مراقبه، تقویت آگاهی ورای فکر و مشاهده گری ( مانند مشاهده صرف تنفس، مشاهده حواس، مشاهده افکار، مشاهده و توجه از طریق حواس پنج گانه، مشاهده و توجه به هنگام  غذا خوردن ، حضور قلب در عبادت ، توجه و تمرکز و مشاهده کامل در هنگام کار و تفریح و...حضور در لحظه حال و مشاهده کامل درون و بیرون در همه حال و...) به طور عملي دو قسمت اول ضعيف و قسمت شاهد بدون غرض تقويت مي شود( مولوي: حق همي خواهد که تو زاهد شوي     تا غرض بگذاري و شاهد شوي) و کم کم ذهن بیمار به سمت ذهن سالم متحول می گردد.

در اين داستان ابتدا کمبود و خلائی ذهنی در واقعیت حال خلق می شود و سپس به انسان(درویش) تحمیل می شود که باید با فشار ملامت و سرزنش خود، گم شده را بیابد!! ولی درویش انسان سالمی است که زیر بار این تلقین توهمی نمی رود و به محض پذیرفتن و قناعت یه واقعیت آنچه که هست و عدم جستجوی زر گم شده، گنج واقعی چهره می نمایاند.

 به درويش(  به نوعی سمبل حضور در زمان حال يا سمبل فطرت و عشق و حقيقت) ابتدا برچسب زده مي شود و سپس بر اساس آن، نسبت به او واکنش نشان داده مي شود. در واقع این برچسب و ملامت درونی است و انسان اول باور می کند که کمبودی دارد و سپس خود را محکوم می کند که مسؤول گم شدن زر و نداشتن خوشبختی، خود اوست و تنها راه حل را هم جستجوی آن می داند. به تعبیر دیگر به دنبال نیاز کاذب ایجاد شده حرص متولد می شود!

بچه آدم! تا سن خاصي که در فطرت الهي خودش خوش است ولي تا زبان باز مي کند تهمت هاي جامعه با زرنگي حساب شده اي شروع مي شود. اگر انسان اين تهمتها را بپذيرد و در صدد يافتن يا نمايش شخصيت گم شده باشد، که جامعه به مقصود رسيده( البته چون اين تهمت با آزار و خشم همراه است کينه را منتقل مي کند) اگر هم قبول نکند و غير منطقي بودن آن را حس کند به دليل اينکه اين تهمتها از همه طرف و به اشکال مختلف و همراه با خشم است، زير بار نرفتن آن هم با حالت خشم است و خشم عکس العملي شديدي ايجاد مي کند و بچه آدم را کينه اي مي کند و او به خاطر ارضا آن کينه تصميم مي گيرد به همه ثابت کند که متهم بي گناهي است و بلکه صاحب مال و ثروت است و از آن طريق بقيه را دچار تحقير کند و خشمش را ارضا کند ولي نمي داند که باز هم گول خورده و عمرش را در راه خشم عکس العملي هدر داده است...

 به هر حال نپذيرفتن اتهام هاي جامعه با حالت خشم او را از کشتي خارج نمي کند. اما اگر اين نپذيرفتن تهمتها و برچسبها با عشق و محبت باشد( با محبت خارها گل می شود) و با اين حالت باشد که آدم از گوهرهاي وجودش يعني همان عشق الهي آگاه شود و از آنها مراقبه کند و دچار تله جامعه نشود( احساس خشم و تحقير بر اثر آزار و تهمت) مي تواند از کشتي نفس خارج شود.    در بیت      "تا كه را باشد خسارت زين فراق  من خوشم جفت حق و با خلق طاق‏" ظاهراً تا حدودی مشخص کرده که کیفیت روانی درویش چگونه است؟! که درویش با حالت خشم خارج شده یا محبت؟ از طرفی درویش با آنهمه قدرت و ثروت باز با منطق می خواهد کشتی نشینان را متوجه اشتباهشان کند. به طوری که بعداً کشتی نشینان جذب او هم می شوند که این نشان دهنده محبت اوست!

 تهمت در واقع برچسب ناچسب و نوعي دروغ تحميلي و حق به جانب است. همان بلايي که "نفس" بر سر واقعيت موجود و جامعه بر سر انسان و حقيقت و عشق وارد کرده است. توهم در واقع نوعی تهمت است که به واقعیت می چسبانیم. برچسب ذهنی نوعی توهم است، تلقین، تهمت و هم دروغ هم تلقی می شود و در نهایت، مجموعه تلقينات جامعه برای این است که فرد براي پذيرفتن و زیر بار "نفس" رفتن آماده شود. بنظرم در اين داستان با درايت خاصي کلمه تهمت آورده شده است. شاید بتوان گفت که تهمت کلمه بسيار مناسبتري است تا تلقين، چون در تلقين شما ممکن است امر درستي را القا کنيد. از دروغ هم بهتر است زيرا دروغگو معمولاً مي داند که در موضع درستي نيست و شاید از روي اجبار دروغ مي گويد و ممکن است با ترس و لرز دروغ بگويد و اگر هم  بر ملا شود موضعش انفعالي است. اما جامعه( اوهام خلق)  از موضع حق بودن و قاضي عادل بودن اين دروغ ( نفس) را تحميل مي کند و معمولاً خودش هم به نوعی فریب خورده و تصور می کند که حق دارد. تهمت زننده در خیلی موارد  توهمی و اشتباه بودن تهمت را صادقانه قبول ندارد!!! هر چه بخواهيد با استدلال هم ثابت کنيد که نفس دروغ است زير بار نمي رود و بايد از طريق غير استدلالي او را( نفس در واقع نماينده قضاوت و تهمت دیگران در درون فرد است و ماهیت بیگانه ای با انشان دارد) مجاب کرد. در نتیجه همه به قضاوتهای نفس ایمان دارند و در نتیجه جایی برای ایمان به حقیقت باقی نمی ماند( در نوشته های قبل این وبلاگ در این خصوص گفته شده است). به تعبیری ایمان خود را به گفتگوی درونی فروخته ایم و همیشه فکر می کنیم که نفس کاملاً درست می گوید! و چون خود را با نفس و حرکتهای فکر یکی می دانیم همیشه حق به جانب هستیم!! بنابر این از راه خودش( عقل جزوی ) نمی توان با او به مقابله پرداخت( به قول مولوی خون به خون شستن محال است و محال) باید از عقلی ورای عقل جزوی استفاده نمود.

دلق بيرون كن برهنه شو ز دلق  
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق   

 "اوهام خلق" منظور توهمات ذهنی دیگران است که یا از بیرون یا حتی از درون ذهن ما عمل می کند ( بعد از درونی شدن با کمک فشار اتوريته جامعه و ايجاد خود باختگي). جامعه به همه ما در زمانی که کودکی معصوم و بی گناه بودیم تهمت ها یا همان برچسبهایش را زده است.
ذهن یک جریان یا جرقه فکری را دو تکه تصور کرده و همزمان هم مرکزي موهوم به نام من و هم صفات برچسبي نظير بي عرضه با عرضه ،فقيرو..را از همان یک فکر استخراج می کند!! و همواره از اين مرکز موهوم که برچسب بي شخصيتي خورده طلبکار شخصيت موهومي( هميان زر گم شده !!) هستيم و مرتب مي دويم تا به آن رؤياي کاذب برسيم!
صد هزاران ماهى از درياى ژرف 
در دهان هر يكى درى شگرف

مشاهده بدون قضاوت(یا بدون تهمت) موجب تجلي جواهرات( گوهرهاي دريايي) وجود انسان( فطرت) مي شود.
خوش مربع چون شهان بر تخت خويش   
او فراز اوج و كشتی‌‏اش به پيش
    
 در بيت فوق بهترين حالت نشستن در مراقبه( چهار زانو) تداعي مي شود. اين مراقبه انسان را به اوج انسان بودن مي رساند. در مراقبه و به هنگام جريان آزاد انرژي و حالت بي فکري عميق، احساس عجيب به اوج رفتن به نوعي حس مي شود.  

 تا كه را باشد خسارت زين فراق              
 من خوشم جفت حق و با خلق طاق‏
 دوري از فطرت و عشق بزرگترين خسارت زندگي است. نه دور ماندن از اهداف شوم خود کاذب در قالب موفقيتهاي اجتماعي و ....
گفت از تهمت نهادن بر فقير                   
و ز حق آزارى پى چيزى حقير

راه رسيدن به فطرت دست برداشتن از قضاوت و تهمت و دست برداشتن از واکنش سريع بر اساس آن تهمت است. این وضعیت نسبت به هر کس باشد باطل است چه دیگران و چه خودمان! بیشترین قضاوت و ملامت علیه خود است و ما دائماً در حال محکوم کردن خود هستیم که بنظرم حد اقل در حد رنجاندن بی دلیل دیگران، مهم است و مانند خود کشی باید از جمله گناهان باشد. 

آن فقيرى بهر پيچاپيچ نيست               
بل پى آن كه بجز حق هيچ نيست‏ 

خروج از سلطه اتوريته جامعه و خود باختگي و جز حق ندیدن ( رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند)، راه ديگر پذيرفتن واقعيت اکنون و رسيدن به فطرت ناب است. به جز حق هیچ نیست هم می تواند به معنای خروج از خود باختگی باشد و هم اینکه واقعاً در محضر خدا هیچ مشکلی وجود ندارد! و برچسبهای ذهنی همه به نوعی اغراق آمیز مشکلی را تداعی می کنند!!

 در قران کریم هم آيه اي هست به اين مضمون که آيا آدم مهم تر است يا کل کائنات و منظور از آن به نظرم محو خود باختگي به آدمها( شخصیت کاذب آنها نه فطرت پاکشان که محترم است) و همزمان شکل گیری ديد اوئيت ( تضعیف منیت و دیدن خود مانند دیگران ) و در نهایت هيچ انگاشتن شخصيت کاذب خود و دیگران ومحو شدن در کل کائنات است. در آن حالت آدم فقیر است و هیچ نیست ولی در عین حال از هر ثروتمندی غنی تر است!

نفس سوفسطايى آمد می‌‏زنش              
 كش زدن باید نه حجت گفتنش
از طریق برچسب ذهنی نمی توان برچسب ذهنی را پاک نمود! و راه رهايي از طريق استدلال و حجت گفتن عقل جزوی نیست. شايد تا مرحله اي کمک کننده باشد ولی باید از ورای فکر به جنگ آن رفت. استفاده برخی از اساتید عرفان از وارد کردن شوک به شاگرد هم همین است که از راهی به غیر از فکر، شاگرد را با آگاهی ورای فکر آشنا نمود.. احتما، خروج از سيطره فکر و هيچ شدن در حوزه فکر و خود را با فکر یکی نکردن و مراقبه عميق و دائمي از جمله راههای اتصال با عقل کلی است.

به نظرم در نهایت درويش از جامعه و نفس( کشتي ) با کيفيت جدي بودن، عدم خود باختگي و با مراقبه خارج مي شود. آزردگی  هم که نشان مي دهد بنظرم در واقع خشم نيست نوعي بيزاري و تبري جستن از بازي هاي جامعه و عدم خود باختگي به اوهام خلق است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظر خود را بخط فارسی بنویسید.

لطفاً فقط نظرتان درباره‌ی مطلب نوشته شده را بنویسید. و اگر پیامی برای نویسنده دارید، به پیوند "تماس با نویسنده" مراجعه نمایید.