مادر بت ها

ریشه و مادر انواع بیشمار  بت پرستی های آشکار و پنهان و ریز و درشت که اغلب نادیده گرفته می شوند، چیزی جز خود باختگی و پرستش افکارمان نیست.  جالب اینکه اغلب افکار، مهمل، بیهوده، اتوماتیک و حتی مضر هستند و  ما نسبت به اغلب افکارمان کنترلی نداریم و حتی قادر به خاموش کردن آنها نیستیم؛ اما تقریباً هر فکری هم که در ذهن ما می گذرد مطلق می انگاریم  و باور می کنیم!، یا حداقل تحت تأثیر شدید آن واقع می شویم و خودمان را با آن یکی می پنداریم...در صورتی که افکار اصل وجود ما نیست و اغلب افکار، از نظر ارزش و اهمیت در حد سرو صدای شکم هستند!!! افکار تلقین شده و اتوماتیکی نظیر من بی عرضه یا با عرضه ام! ، من بدبخت یا خوشبختم! من باید یا نباید این کار را می کردم! و حتی افکاری مانند من پیر یا جوانم! من غمگین یا خشمگین هستم! همگی حول من یا خودی می چرخند که از اساس وجود خارجی ندارد!! به عبارت دیگر پایه زندگی ما بر هویت و منیتی شکل گرفته که وجودش زیر سؤال است و شبحی تخیلی است. من کاذب به قول مولانا  نیست هست نما ست. اگر فکر را از خود کاذب بگیری، خاموش می شود و می میرد. از این رو لاینقطع، وراجی افکار ادامه دارد تا حیات من کاذب به خطر نیفتد!

مغناطیس پر قدرت افکار، چنان ما را به خود مشغول می کنند، که برای درک  " شعور ورای فکر لا یتناهی "    که   " اصل وجود "  ماست و از جنس عشق و آگاهی مطلق است، فرصتی باقی نمی ماند...  شعور لایتناهی که در کل هستی ریشه دارد، ولی فکر و ذهن محدود ما قادر به  درک آن  نیست...ولی با همان شعور ورای فکر به راحتی درک می شود:

جان شو و از راه جان،   جان را شناس

یار   بینش شو،         نه     فرزند قیاس               "مولانا    "

فکر   و یا قیاس،  با تلفیقی از افکار و هیجان ها ،  "خود مجزا و توهمی "  بنا نهاده  و کورکورانه آن را باور کرده است که البته واقعی نیست و گول زننده است و ما را از درک والاترین نعمت زندگی یعنی خود متعالی محروم کرده است...ولی حتی با پرسش های منطقی و دقیق فکری و ذهنی هم این خود کاذب و  متزلزل زیر سؤال می رود و نبودنش فاش می شود!

حال برای درک آن شعور و آگاهی مطلق ورای فکر که تهی بنظر می رسد (تهی از موضوعات آگاهی نظیر افکار، هیجان ها و دیدنی و شنیدنی ها و...)     ولی اصل همه مخلوقات و موضوعات آگاهی است، بهتر است قبل از این که فرصت ما با رسیدن مرگ به سر رسد و از وصال این معشوق بی همتا، محروم بمانیم، از دل و جان رو به سوی آن   " هستی نیست نما "  (خود متعالی یا آگاهی بی انتها)   بکنیم و از غرق شدن کورکورانه در    " نیست هست نما "   (خود کاذب و موضوعات آگاهی نظیر دیدنی ها، افکار، هیجان ها و...)    بپرهیزیم...به قول حضرت مولانا در این رباعی زیبا:

علمی که ترا گره گشاید بطلب

زان پیش که از تو جان برآید  بطلب

آن نیست که هست می نماید بگذار

 آن هست که نیست می نماید  بطلب