هوش معنوی نیازی جدی برای حمایت از محیط زیست

بنظر می رسد که تا بشر به اصالت خودش یعنی هوشیاری ورای فکر پی نبرد و از این هوش سرشار هیجانی و معنوی سیراب نشود، نمی تواند احساس عمیق یک بودن با طبیعت را تجربه کند و در نتیجه اولویت اصلی اش حفاظت از فطرت پاک درون و طبیعت و محیط زیست خدا داد بیرون، نخواهد بود. البته همین تفکیک دنیای اصغر درون از دنیای اکبر بیرون از توهمات منیت کاذب بشر است و موجب آسیب به بشر و طبیعت شده است.

با کمی تعقل پی می بریم که دنیا و طبیعت بیرون، بسیار نزدیک تر و درونی تر از آن است که تصور می کنیم. اگر این انگشت دستم، یا حتی دست و پایم نباشند باز هم امکان زنده بودنم بسیار زیاد است؛ اما اگر آن خورشید عالمتاب که به ظاهر بیرون از وجودم و آن هم خیلی دور از من قرار دارد، یا درختان زیبای بیرون از وجودم یا اتمسفری که نفس می کشم یا... نباشند محال است زنده بمانم! پس طبیعت به ظاهر دور و بیرون از من (خود کاذب و مجزا)،  انگار جزوی از جان من (خود متعالی) است!

زمانی که از غوغای شهر به مهمانی سکوت طبیعت می رویم؛ چرا احساس غریبه بودن نداریم؟ زیبایی و طراوت طبیعت پاک و ساخته مستقیم خداوند بخشی از وجود ما را به وجد می آورد و نوازش می کند. در مقابل هیاهوی شهر پر است از افکار و هیجان های منفی و کاذب ساخته خود کاذب بشر! حتی ساختمان ها و ترافیک و سایر مصنوعات ساخت بشر هم و زباله ها و آلودگی ها، اغلب با این افکار و هیجان های منفی سازگاری پیدا کرده اند...

این روزها هشدار های جدی برای ضرورت حیاتی حفظ محیط زیست از سراسر دنیا به گوش می رسد. جدا پنداشتن خود از محیط زیست به علت اسارت در زندان افکار محدود بشر و بی اعتنایی و جفای بشر در طول اعصار به محیط زیست و موجودات جاندار و بیجان آن، دارد کار دستش می دهد. بنظر می رسد که حداقل تعدادی از آدمها به اهمیت حفظ محیط زیست پی برده اند و اقدامات مثبت زیادی آغاز شده است.

با وجود همه این اقدام ها، بدون تجربه هوشیاری ورای فکر یا شهود درونی یا سکوت ذهنی ناشی از مشاهده گری افکار و هیجان ها و حس های بدنی، و مسلح شدن به این هوش معنوی معجزه گر، یکی بودن با همه موجودات جاندار و  موجودات به ظاهر بیجان، عمق و غنا و جدیت پیدا نمی کند. در نتیجه حمایت واقعی از محیط زیست جدی گرفته نمی شود. درک این هوشیاری ناب جاری در همه کائنات، بدون خودنگری ژرف امکان ندارد.

زمانی که اسیر هویت فکری یا خود کاذب هستم؛ تمامی توجه ام در افکار و هیجان های منفی و متضاد و انواع سرگرمی های تخدیر کننده گیر افتاده است و خودم را هم دوست ندارم ، آن گاه چگونه می توانم دیگر انسان ها و یا دیگر موجودات و محیط زیست را (فرا تر از شعار سطحی) دوست داشته باشم؟ به قول مولانا:

چون که هر   دم      راه خود را   می زنم                                    با دگر کس      سازگاری چون کنم؟

انگار قدرت کاذب و جاذبه مغناطیسی گونه ی افکار و هیجان هایی نظیر خشم، حسادت، رقابت دیوانه وار، غرور ، نا شادی و...و سایر مصنوعات و تکنولوژی بشر، موجب شده که تمامی هوش و حواس و عمر و توجه مان به آن ها معطوف شود و با آن ها یکی شده  و در آن ها به از خود بیگانگی و مسخ رنج آوری گرفتار شویم. حتی برای فرار از رنج گم شدگی هم باز به سایر ساخته های خود کاذب پناه می بریم. از جمله مواد تخدیر کننده رایج می توان به افراط در خوردن غذا های نا سالم و دست کاری شده بشر و یابیرون آمده از قابلمه ها اشاره نمود!

اما همچنان طبیعت پاک، ما را صدا می زند که از خواب غفلت افکار منفی خود ساخته و محدود و طبیعت خراب کن! و مایه عذاب، بیدار شویم و به طبیعت پاک درون مان رجوع کنیم، تا بلکه خود و محیط زیست شگفت انگیز را نحات داده و حفاظت نماییم...

واژه های کلیدی: اصالت انسان؛ توهم خود ؛ مشاهده گری