بارقه اي از آفتاب (7)


اندیشه را رها کن، اندر دلش مگیر
زیرا برهنه‌ای تو و اندیشه زمهریر
زمهرير= سرماي سخت

لباس مشاهده گري و كولاك خشم و حرص و افكار پلشت

در هر لحظه از زندگي بر سر دو راهي قرار گرفته اي: يا مشاهده گري يا انديشه گري.

اگر تسليم انديشه هاي شرطي برخاسته از عمق ذهنت شوي تو را به سرماي زمهرير درد و رنج مي برند.

غرق شدن در انديشه يا به قول حضرت مولانا در دل گرفتن انديشه؛ يا دل و جان و همهء انرژي وجودت را فداي انديشه كردن، ماحصلي جز سرماي مرگ و خشم و حرص ندارد.

دست از پرستش انديشه و گوش به فرماني او بردار! باور كن كه دروغ است! هياهو بر سر هيچ است! البته تنها نتيجهء اين بت پرستي سرما زدگي و فريز شدن است! براي خوشبختي خودت از اين بتكده خارج شو!

البته سركوب انديشه هم چيزي جز غرق شدن در انديشه نيست. زيرا به عنوان مثال با انديشهء كمال گرايي و رسيدن به رهايي و سكوت ذهن مي خواهي انديشه را خاموش كني! اين كار ، ملامت خود و خشم نسبت به انديشه و حرص نسبت به رهايي از انديشه است و تفاوتي با غرق شدن در سرماي جهنمي انديشه ندارد. پس چاره كار چيست؟

تنها چاره؛ لباس مشاهده گري بر تن كردن است. مشاهدهء بدون خشم و حرص حسهاي بدني و دم و بازدم، هيجانها و افكار ؛ با اين لباس گرم و نرم مي توان انديشهء سرد و مرده و شرطي و مضر را ديد. با گرماي لبخند  و بدون خشم و ملامت و حرص؛ و بدون از دست دادن انرژي حياتي وجودمان مي توان انديشهء بيگانه را مشاهده نمود. آنگاه تحول مباركي اتفاق مي افتد:

تجربهء مشاهدهء سكوت خود بخودي ذهن و تجربهء تسلط بر انديشه؛ و تجربهء مشاهدهء وخامت شديد غرق شدن در انديشه گري!

در چنين حالتي مي توان به صورت اختياري از ابزار انديشهء مفيد هم استفاده نمود و بعد از استفاده هم مثل "آچار پيچ گوشتي" ، انديشهء مفيد را به كناري گذاشت و آرامش و شادي "شعور الهي وراي انديشه" را در دل جاي داد. تا باز در صورت لزوم از "اين ابزار" استفاده كنيم ولي هرگز  مانند جن زده ها خود را آچار پيچ گوشتي ندانيم! و انديشه را در دلمان جاي ندهيم كه دل جاي معبود حقيقي است، اي مؤمنان. ( صد رحمت به پيچ گوشتي و انديشه مفيد! و صد رحمت به مش حسن كه خودش را گاو مي دانست!  زيرا اين موضوعات واقعي و مفيد هستند. ما به هنگام غرق شدن در انديشهء مضر و توهمي و آغشته به طوفان خشم و حرص، خودمان را انديشهء مجازي و نا پايدار و مضر تصور مي كنيم!)

خوب گاهي كه نا خواسته و به دليل لخت بودن! غرق در سرماي زمهرير شديم و كولاك خشم و حرص و افكار پلشت ما را احاطه كرد، عاقلانه ترين كار اين است كه دنبال لباس مشاهده گري مان بگرديم!

لازم نيست خود را بابت اين سرما ملامت كنيم! زيرا بيشتر سردمان مي شود! ما انسانهاي معمولي، عليرغم خواندن كتابهاي عرفاني و غزليات شمس و.. حداقل گاهي دچار اين سرما مي شويم... ما هنوز معتاديم! ولي در حال ترك هستيم! چون با ريشهء همهء اعتيادها سروكار داريم. توقع و انتظار آرامش و شادي و سكوت هميشگي ذهن، توقع گزافي است.

مهارت در مشاهده گري به دست نمي آيد مگر اينكه در كولاك خشم و حرص و افكار پلشت هم چنين مهارتي ادامه داشته باشد. البته اگر قبل از تبديل اين كولاك ذهني به گفتار و رفتار پلشت، لباسمان را بپوشيم بهتر است! ولي لباس مشاهده گري حتي در زمان تبديل شدن اين كولاك ذهني به رفتار و گفتار عيني و بعد از آن هم مي تواند به كار آيد.

نسبت به خودمان مهربان باشيم و بپذيريم كه ملامت خود بابت اين سرما هم جزئي از اين سرماست! و طبيعي است... مشاهدهء بدون خشم ملامت خود، يعني تبديل انرژي خشم به شور و شعف عشق.

در اوج سرما، بدون خشم از سرما، سرما را مشاهده كنيم...با گرماي محبت، وجودمان را ببينيم. دم و باز دم را كه با شعور الهي وراي انديشه، خود بخود وارد و خارج مي شوند را مشاهده كنيم ... صداي آن پرنده را مشاهده كنيم و بوي بوتهء روزماري را مشاهده كنيم و .. وزن بدن و تماس كف پا با زمين را مشاهده كنيم...و.... و  وقتي با پوشيدن لباس مشاهده گري، كم كم، گرم شديم و از سرماي ملامت خود دور شديم... مي بينيم كه عجب لباس معجزه آسايي است اين لباس مشاهده گري.
 
غزل شماره 1122 از ديوان شمس مولانا

اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنه‌ای تو و اندیشه زمهریر

اندیشه می‌کنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر

ز اندیشه‌ها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر

آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر

گلگونه‌ای کز اوست رخ دلبران چو گل
سرفتنه‌ای کز اوست رخ عاشقان زریر

خوش از عدم همی‌پرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همی‌جهد این صد هزار تیر

بی‌چون و بی‌چگونه برون از رسوم و فهم
بی‌دست می‌سریشد در غیب صد خمیر

بی‌آتشی تنور دل و معده‌ها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر

از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر

شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر

زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صله حقیر

آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
و آنک از شکاف کوه برون می‌کشد بعیر

وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر

اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر

فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر