مولانا و ملامت خود (قسمت ششم)


ملامت خود و دو حکایت از مثنوی

داستان پیر چنگی:

   داستان سمبلیک  پیر چنگی در دفتر اول مثنوی، از پیری رامشگر و چنگ نواز می گوید. او عمری دراز را در راه رضایت دیگران و برای کسب حریصانه ی لذت شنیدن به به دیگران، ساز می زد و نمایش می داد و "خود" نمایی می کرد:

مجلس و مجمع، دمش آراستی
وز نوای او، قیامت خاستی

   نغمه اش زینت بخش هر محفلی بود و از نوایش قیامت بر پا می شد. او طی سالیان دراز عمرش، برده ی پاندول ذهنی حرص و خشم بود و در این طریق از اصل و فطرت الهی اش دور افتاده بود و دلش مرده بود. به جای صرف عمرش در جهت خود شناسی و معنویت و مشاهده گری، فقط دنبال لذتهای زود گذر بود.

   شاید گرفتاری برخی هنرمندان معروف را شنیده ای که زمانی چنان مقبول عام و خاص بودند که وقتی نوبت پیری آنها رسید و رقیبان جای آنها را پر کردند، بر این هجران محبوبیت و شهرت و.. تحمل نیاورده و به بیماری روحی یا خود کشی یا..روی آورده اند. این خاصیت پاندول ذهنی حرص و خشم است: وقتی حریصانه شهرت و محبوبیت و زیبایی و ...را طالب باشی، حریصانه طالب استمرار این لذتها هم هستی. ولی متأسفانه یا خوشبختانه، این قانون خلقت است که این لذایذ همچون رنجها، دوامی ندارند،  دیر یا زود بر اثر گردش دوران، نوبت برگشت این پاندول فرا خواهد رسید و آنگاه به همان شدت که پاندول به سمت حرص رفته و از تعادل دور شده است، نوبت خشم، نارضایتی، غم و حسرت  و..است که سراغ آدم حریص بیایند. این برگشتن ورق، برای افراد حریص، قابل تحمل نیست.  خوب تقریباً همین بلا بر سر قهرمان داستان ما هم آمد. ولی قهرمان داستان، به جای غرق شدن در این سوی پاندول، یعنی خشم و غم و..به سمت خود شناسی و رهایی از کل این پاندول ذهنی قدم برداشت:

چون بر آمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز، پشه گیر شد
پشه گیر شدن=سخت ناتوان شدن

گشت آواز لطیف جان فزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
لاش=ناچیز و بی مقدار

   وقتی نا پایداری روزگار، چهره ی خشن خود را به او هم نشان داد، متوجه زود گذر بودن لذتهای فانی شد. پاندول ذهنی حرص به لذت، در حال برگشت به سمت خشم و نارضایتی و غم بود. بنابر این، در اواخر عمر از دست نفس(خود) و تبعات وحشتناک اسارت به آن، ذله می شود و برای مرگ پیش از مرگ عازم گورستان می گردد:

چنگ را برداشت و شد الله جو
سوی گورستان یثرب آه گو
یثرب= نام پیشین مدینه منوره

    پیر چنگی از اینکه عمر عزیزش را در راهی بیهوده تلف کرده و با وابستگی به "منیت کاذب" و اسارت در چنگال حرص و خشم، باعث بدبختی خودش شده، دچار ندامت و پشیمانی می شود و به گریه و زاری و سرزنش خود می پردازد:

داد حق عمری که هر روزی از او
کس نداند قیمت آن را جز او

خرج کردم عمر خود را دم به دم
در دمیدم جمله را در زیر و بم

   عمرم را در راه خواندن و نواختن نغمه های زیر و بم تلف کردم. در افکار و هیجانها منفی و گفتگو های درونی  مضر و بی ارزش غرق شدم و از گنج حضور محروم ماندم.  

   اما خوشبختانه از جانب حق تعالی پیام روشنگری به او می رسد و او را از سرزنش خود بر حذر می دارد. در واقع به او خاطر نشان می کند که این ملامت و عناد به خویشتن، ناشی از حرص به رهایی و خوشبختی ذهنی است. در این مرحله هم ذهن معتاد ، الگو های نفسانی قدیمی خودش را، این بار در لباس و شکل جدید تکرار می نماید. در صورتیکه:

راه فانی گشته، راهی دیگر ست
زانکه هشیاری، گناهی دیگر ست

   این پیام به او خاطر نشان می کند که این گریه و زاری ناشی از ملامت خود، هنوز بوی منیت می دهد و ناشی از عادت دیرینه به "ملامت خود" است و با رهایی واقعی متفاوت است.

هست هشیاری، ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت، پرده خدا

   غرق افکار گذشته شدن، نوعی هوشیاری فکری، با سطح انرژی پایین و ناشی از منیت کاذب و ملامتگرهای درون سر است. سرکوبی گذشته یا آینده با کمک ملامتگرهای بیرحم درون، حکم همین غرق شدن بیشتر در گذشته و آینده را دارد. این پارازیت های ذهنی گذشته و آینده، مانع هوشیاری متعالی  ورای فکر و ارتباط با خدا می شوند.

   فرو رفتن در گذشته و یا آینده ی مرده، حاضر بودن در لحظات حال زنده را از ما سلب نموده  و همچون حجاب و پرده ای میان آدمی و خدا فاصله می اندازد. استمرار  "ملامت خود" که ریشه در غم گذشته و ترس از آینده دارد، دلالت بر بقای "منیت کاذب" است. شاید به همین دلیل است که در قرآن کریم هم در وصف مومنان آمده است که آنها نه غمی (از گذشته) دارند و نه ترسی (از آینده).

   انرژی محدود ما یا باید صرف غرق شدن در اوهام گذشته و آینده شود یا بایستی در مسیر تقویت ناظر بیطرف  درون مصرف شود. شعله ی مشاهده و ارتباط با سیگنالهای زنده ی زمان حال نظیر حسهای بدنی، دم و بازدم، صداها، تصاویر، بوها و مزه ها و... آدمی را در زمان حال مستقر کرده و حجاب های مانع تابیدن نور حق تعالی را  به آتش می کشاند.  مشاهده ی بی غرضانه (بدون حرص و خشم) ی افکار و هیجانهای درونی که لحظه به لحظه و در زمان حال در ذهن می جوشند، گذشته و آینده ی ذهنی را به آتش می کشد:

آتش اندر زن به هر دو،  تا به کی
پر گره باشی از این هر دو چو نی؟

   با شعله ی پر فروغ مشاهده گری و حضور در محضر خدا در لحظه ی حال، بر این افکار گذشته و آینده آتش بزن و اصالت انسانی خودت را از آلودگی ها، عقده ها، اعتیاد ها و گره های نفسانی، خلاص کن!

ای تو از حال گذشته توبه جو
کی کنی توبه، از ین توبه؟ بگو

   اگر از گذشته توبه کرده ای، خوب است. دیگر کارهای گذشته ات و از جمله الگوی عادت به ملامت خود را تکرار نکن و مواظب نفس در هر لباسی باش و اسیر ملامت خود نشو! و از ملامت خود هم توبه کن!

    پیر چنگی، سرانجام پس از تصمیم قاطع مبنی بر تغییر مسیر زندگی اش و خروج از پاندول ذهنی حرص و خشم و پس از غلبه بر ملامتگرهای خیالی درون سرش، به رهایی و وصل جانان رسید:

حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان

قال و حالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال

چونکه قصه ی حال پیر ، اینجا رسید
پیر و حالش روی، در پرده کشید


حکایت سه پند پرنده به صیاد :

   حکایت کوتاهی در دفتر چهارم آمده است: پرنده ای که گرفتار صیادی شده بود به صیاد می گوید اگر مرا رها کنی، سه پند گرانبها به تو می دهم. اولین پندش این بود که "امر محالی را باور مکن" و پند دوم اینکه:

گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر

"از چیزی که گذشته و دیگر کاری از تو بابت آن بر نمی آید، حسرت مبر و غصه نخور."

    پرنده وقتی آزاد می شود می گوید در شکم من جواهر ده درمی، وجود دارد. صیاد وقتی این را می شنود، افسوس می خورد که کاش پرنده را آزاد نمی کرد. پرنده هم به او می گوید که آخر آدم نادان تو که پندهای مرا عمل نکردی؛ هم بر گذشته افسوس می خوری و هم امر محالی را باور می کنی:

چون گذشت و رفت غم چون می خوری
یا نکردی فهم،  پندم،  یا  کری

   آخر وزن خودم سه درم بیشتر نیست تو چطور باور کردی که سنگ ده درمی درونم جای می گیرد. بنابر این لایق پند سوم نیستی!

   بنظرم مولانا در اینجا می خواهد به ماهیت "اعتیاد به ملامت خود" بر اساس "باورهای اشتباه و محال"، اشاره نماید. اعتیادی که به این زودی قابل بر طرف شدن نیست، ریشه در جهل دارد و ترک آن نیاز به خانه تکانی مفصل ذهنی دارد.

   شاید تنها عامل یاری کننده به انسان برای بیرون آمدن از این جهل مرکب، مشاهده ی مستمر درون است تا بتواند نور آگاهی را بر تاریکخانه ذهن بتاباند و از جهل بیرون در آید. در غیر اینصورت پند و اندرز دیگران نمی تواند تغییری در این جهل ایجاد کند. بنابراین پرنده به صیاد (که سمبل "انسان نما"ی اسیر ذهنیت اشتباه "خود" است) می گوید: تو جاهلی و اسیر باورهای اشتباه و از جمله ملامتگرهای درونی ! و بنابراین پند پذیر نیستی. تو تابع و گوش به فرمان سخنان یاوه ی ملامتگرهای ذهنی ات هستی و نمی توانی سخن حق مرا بشنوی:

زانکه جاهل جهل را بنده بود
چونکه تو پندش دهی، او نشنود

   کسی که اسیر جهل مرکب "منیت کاذب" و باورهای اشتباه و محال است، اسیر عادت ملامت خود و حسرت خوردن بر گذشته هم هست. این چنین جاهلی تا از این بندها رها نشود، واقعیت را آنچنان که هست نمی بیند و نمی شنود و بنابراین آمادگی روشنایی و مشاهده گری بی غرضانه و محققانه را ندارد.
  
   در قسمت بعدی (که آخرین قسمت این مجموعه ی "مولانا و ملامت خود" هم هست)، به خواست خدا این پرسش را از مولانا می پرسیم که ؛ آیا جایگزین جدیدی برای الگوی قدیمی ذهنی همراه با "ملامت خود"، پیشنهاد می کند؟ چگونه می توان از دام سرزنش خود و پشیمانی از کارهای گذشته بیرون آمد؟ یا به عبارت دیگر انسان رها شده از "ملامت خود" چگونه انسانی می تواند باشد؟

در پناه خدا شاد باشید و از پاندول ذهنی حرص و ملامت خود رها شوید.