ملامتگرهای کوتوله ی خیالی ( قسمت چهارم)


   اگر ريشه هاي ملامت خود را تضعيف کنيم، اجتناب از "ملامت خود" راحت تر خواهد بود. مقايسه خود با ديگران،  کمال گرايي و خواستن حريصانه برترين چيزها، از جمله ريشه هاي عميق "ملامت خود" هستند و ريشه کني آنها، ما را از شر "ملامتگرهاي خيالي" و آفات بيشمار آنها هم راحت خواهد کرد.


   نکته ديگر اينکه بشر جايز الخطا ست و تقريباً هيچ انساني کامل نيست و همه ما اشتباه مي کنيم و اشتباه کردن و يادگيري از آن، لازمه پيشرفت است. اما اين اشتباهات و کامل نبودن به هيچ وجه مجوز صدور خشم را عليه خودمان يا ديگران صادر نخواهد کرد. و همانطور که مي دانيد ملامت خود يا ديگران شکل بيرحمانه اي از بروز خشم است. و به عبارت ديگر؛ تنها راه درمان خودمان از درد و رنج"منيت"؛ بخشيدن خود و ديگران از صميم قلب است و اين مهم از طريق پرهيز از ملامت خود و ديگران حاصل مي شود.

   به همين منظور  خواننده محترم را به مرور مطالب راجع به "معمولي بودن" در اين وبلاگ دعوت مي نمايم که براي مقابله با "حرص کمال گرايي" نوشته شده است. همانطور که در اين قسمت و مرور آن مطالب خواهيد ديد؛ ترس از ملامتگرهاي کوتوله خيالي، ما را از تجربه هاي هيجان انگيز بسياري در زندگي محروم کرده است و اين هم يکي از آفتهاي بيشمار اين ملامتگرهاي کوتوله خيالي است.

   چند روز پيش اي ميلي از دوستي بدستم رسيد که راجع به "اهميت معمولي بودن" بود، در اينجا، اي ميل دريافتي را با مختصر تغييري تقديم مي نمايم:

شجاعت معمولي بودن

   شاگرد معمولي بودن. قيافه معمولي داشتن. دونده معمولي بودن، نقاش معمولي بودن، دانشجوي معمولي بودن، نويسنده معمولي بودن، معمولي ساز زدن و معمولي رقصيدن و معمولي جشن عروسي بر پاکردن، معمولي مهماني دادن، فرزند معمولي داشتن و همسر معمولي پيداکردن و....

   منظورم از "معمولي" همان است که عالي و ايده آل و منحصر به فرد و کمياب و در پشت ابر ها نيست، بلکه همين جا، روي زمين، کنار ما، فراوان و بسيار هست.

   فرهنگ ايده آل گرايي تيغ دولبه ايست که هم انگيزه ايست مثبت براي پيشرفت و هم مي تواند شوق و ذوق فراوان آدمهاي معمولي را شهيد کند. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشي کشيدن، روزي که فهميدم در نقاشي خيلي معمولي ام براي هميشه نقاشي را کنارش گذاشتم. اين کنار کشيدن زماني بود که همکلاسي دبيرستانم، در عرض دو دقيقه با مداد بي جانش، چهره خانم معلم مان را، با آن دندان هاي موشي و شلخته و موهاي فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار ميزد بيرون، کوبيد کنار طرحي که من بيست دقيقه طول کشيده بود تا دزدکي در حاشيه جزوه از او بکشم. 

   حقيقت اين است که دوستم در نقاشي يک نا بغه بود و تمرين و پي گيري من خيلي با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشي کشيدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولي بودن را تحمل نکنم.

   ضعيف بودم آن روزها. دنيايم آنقدر کوچک بود که با بيشتر شاخص هاي "ترين" زندگي کرده و خود را مقايسه مي کردم. و اين حرص "ترين بودن" آدم را ضعيف و شکننده مي کند. 



   شايد همه آدم ها اينطور نباشند. من اما، هميشه در درونم يک سوپر انسان داشته ام که مي خواست اگر دست به گچ بزند، ان گچ حتماً بايستي طلا شود. يک تواناي مطلق که در هيچ کاري حق معمولي بودن را ندارد.



   اما امروز فهميده ام که معمولي بودن شجاعت مي خواهد. آدم اگر ياد بگيرد معمولي باشد نه نقاشي را ميگذارد کنار، نه دماغش را عمل ميکند، نه غصه مي خورد که ماشينش معمولي است، نه حق غذا خوردن در يک سري از رستوران هاي معمولي را از خودش ميگيرد، نه حق لبخند زدن به يک سري آدم ها را، نه حق پوشيدن يک سري لباس ها را.



   حقيقت اين است که "ترين" ها هميشه در هراس زندگي مي کنند. هراس هبوط در لايه آدم هاي "معمولي" و تحمل شلاق ملامتگرهاي دروني. و اين هراس مي تواند حتي لذت زندگي، نوشتن، درس خواندن، نقاشي کشيدن، ساز زدن، خوردن، نوشيدن و پوشيدن را از دماغشان دربياورد.

   مشکل بزرگتر، آن مرز و ديوار تحقير کننده ايست که جامعه بين لايه بسيار کوچک ولاغر آدم هاي "ترين" و گروه بي شمار "معمولي" ها مي کشد. هميشه چيزي در آدم هاي بي شمار معمولي پيدا مي شود که براي ترين ها تحقير کننده و ترحم برانگيز باشد، ترحمي که بسيار متفاوت است از همدلي و هم دردي انساني.


به عنوان مثال، از زبان" ترين خواه ها"، چنين جملاتي مي شنويم: 

   آخي، بيچاره با اين صداش آواز هم مي خواند، بيچاره با اين ادبياتش براي دوست پسرش شعر هم ميگويد، بيچاره با اين آي کيو فوق ليسانس هم ميخواهد بخواند، بيچاره با اين سطح زبانش خارج هم مي خواهد برود، بيچاره با اين سوادش مي خواهد کار هم پيداکند، بيچاره با اين در آمدش اتومبيل هم مي خواهد و غيره. اين نيش زبانها و تحقير ها، منزجرانه بوده و از احترام به حق زندگي نرم و ناب و ساده اي که بين آدم هاي معمولي جريان دارد بدور است.

   متأسفانه بدبختي بزرگ زماني است که خودمان نمايندگي "ترين خواه ها" را در درون به رسميت مي شناسيم و گوش به فرمانشان هستيم؛ همان ملامتگرهاي کوتوله خيالي و طلبکار!!

   من اما تصميم گرفته ام خودِ معمولي م را پرورش دهم. نمي خواهم ديگر آدم ها مرا فقط با "ترين" هايم به رسميت بشناسند. از حالا خود معموليم را به معرض نمايش مي گذارم و به خود معموليم عشق مي ورزم و از همه درخواست دارم فقط با منِ معمولي آشنا شده و به حقوق معموليم احترام بگذارند. من خانه معمولي خواهم داشت، در پي دارائي معمول و اتومبيل معمولي خواهم بود. چهره ام و لباسهايم معمولي خواهد بود. ولي سعي خواهم کرد عقل و هنر زندگي کردن را تعالي ببخشم.

ادامه دارد....