باد


چند شب پيش سعدي به خوابم آمد و شكوه كنان گفت (البته بسيار سليس و روان؛ و اينجا سخنان ايشان نقل به م ضمون شده است!): " اي دوستي كه هفته اي دو بار مرا ياد مي كني! شنيدم كه تا شيراز بيامدي و حتي در نزديكي مقبره من فالوده خوردي ولي سري به من نزدي، چرا؟"
واي يادم آمد  ...با دكتر گودرزي و دوستی دیگر به شيراز رفته بوديم و فرصت كافي نبود به همه دوستان سر بزنيم. از بين همه آنها حافظ و شاهچراغ انتخاب شدند و شبي هم در نزديكي سعدي، جايتان خالي فالوده اي خورديم ولي ظاهرن مزار سعدي بسته بود..
در اين افكار بودم كه بانگ سعدي زنجير افكارم را پاره كرد.." آهاي تو كه به نقل از مولوي مي گويي:
 هست هوشياري ز ياد ما مضي
ماضي و مستقبلت پرده ي خدا
 در كدام ماضي يا مستقبل گير افتاده اي؟ بيرون بيا و جوابم را بده! ..تازه شنيده ام  در محفلي ادبي، چشم آقاي چيت ساز را دور ديده و انتقادهاي از من نموده اي" من و من كنان گفتم: " جناب سعدي بنده اگر هم در گذشته هاي دور از ارادتمندان شما نبودم! از زماني كه آقاي چيت ساز با لحني شيرين، حكايتي از گلستان شما را در گوش ما زمزمه مي نمايند، يك دل نه صد دل شيفته پند و اندرزهاي شما شده ام و شنيدن غزلهاي آتشين شما از سوي بقيه دوستان خمر كهن، بر آتش عشق من به شما افزوده است! علاوه بر اينها، از نوادر ايرانياني هستم كه هفته اي دو بار از عمق جان يادت مي كنم!! حالا انصاف نيست به خاطر يكي دو تا ندانم كاري و اشتباه مرا به تازيانه سرزنشت بگيري كه گفته اند بشر جايز الخطاست" سعدي با لحني ملايم تر گفت: " نيامده ام چاپلوسي بشنوم دنبال حقيقتم" گفتم:" سعدي جان آدميزاد است ديگر سكوت كند سنگين تر است. زيرا اغلب سخنانش آغشته به دروغ، اغراق، چاپلوسي، غيبت، تهمت، ترس، حسد و..است. ولي راستش امان مي خواهم تا راستش را بگويم" گفتا:" در اماني!" گفتم: "گرچه سخنان شما ، به ويژه زمانيكه از زبان دوستان عزيزم مي شنوم، مرا شيفته خود كرده است! با وجود این، تمامي كتابهاي شما را تا ته! نخوانده ام و نمي توانم راجع به شما داوري نمايم. ولي كمي هم راجع به آنچه شنيده و خوانده ام، پرسش دارم:


 با اين همه نصيحت، در طول اعصار؛ كه این دنيا، گلستان شما نشده است! و مردم كار خودشان را مي كنند. شما هم که همه اش نصیحت کرده ای!! برخی مسيحيان معتقد، فقط يكشنبه ساعتي موعظه مي گويند و مي شنوند و سپس از ماديون هم بيشتر به دنيا چسبيده اند و همينطور سايرين..مي خواهم بدانم كه پشتوانه اجرايي شما براي تبعيت از نصايح فراوان شما چيست؟ چگونه مي توان از اين تضاد و چند شخصيتي بودن و اسارت صدها "من" رها شد. با يك دل مي خواهيم كه ترك اعتياد كنيم ولي دلي ديگر ما را به سمت مواد مي كشاند! مي خواهيم كه به نصايح شما عمل كنيم ولي در عمل از اجراي آنها نا توانيم! مولوي به زيبايي به اين تضاد اشاره دارد:
چون كه هر دم راه خود را مي زنم
با دگر كس سازگاري چون كنم
موج لشكرهاي احوالم ببين
هر يكي با ديگري در جنگ و كين
چنين موجودي كه با خودش درگير است؛ كي مي تواند به طور واقعي، از به درد آمدن آدمهاي ديگر به درد آيد و بي قرار شود؟!
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
 بلكه زبانم لال خوشحال هم مي شود!
زیرا به قول مولوی:
زانکه هر بدبخت خرمن سوخته
می نخواهد شمع کس افروخته
در سطح روان، مايل به خوبي هستيم ولي عمق روان، ما را به بدي مي كشاند.
 سعدي جان! مگه خودت نگفته اي
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم     
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم 
شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم
 گفت: " چرا" گفتم :" خوب، همانطور كه عاشق وارهيده از بند دنيا نمي تواند بر سر آتش عشق آسمانی یا زمینی  ، جز خوبي و محبت، رفتار ديگري نسبت به معشوق و حتی دیگران، بروز دهد. آدم اسير و معتاد نفس هم بر سر آتش شيطاني نشسته و جز پليدي چيزي از او سر نمي زند! منظورم اين است كه با كار بر روي قسمت سطحي و نمايشي ذهن ( به تعبيري قسمت خود آگاه) ممكن است فرد نشسته بر آتش شیطانی، حداکثر كارهاي نمايشي خوبي هم انجام دهد،  ولی اولاً آن کارها مستمر و عميق نيستند! ثانیاً در نهایت هم او قادر نیست که در جهت منفی نجوشد! لذا بايد در عميق ترين قسمت ذهن، جايي كه باورهاي اشتباه ريشه دوانيده اند كار كرد و ذهنيت را اصلاح نمود تا فرد خود بخود و از سر عشق كارهاي خوب بروز دهد. لطفن اگر توجيه نشده ايد! كتاب  اراده كافي نيست (در خصوص ترك انواع اعتيادها ) را مطالعه فرماييد! يا ده باوراشتباه    ااعتياد آور را در اين سايت مشاهده نماييد. سعدي جان! آيا براي اين معضل، مطلبي گفته اي؟"
سپس مطلبي كه به تقليد از سعدي گفته بودم را براي اثبات ارادتم براي سعدي خواندم:
سرت زندان فكر است و تو هم زنداني فكر، اي خردمند، چو باد فكر در سر بپيچد، بدون حرص و خشم، تنها ببینش!  مكن باور تو آن بیگانه را!  مكن خرجش تو این کاشانه را!
سعدي از اين مطلب خنده اش گرفت..
گفتم: " همين مطلب شما در خصوص باد شكم" شكم زندان باد است اي خردمند، چو باد اندر شكم پيچيد فرو هل كه آن باري است بر دل!"را درنظر بگير! سعدي جان! چگونه است كه باد شكم را بار مي داني ولي باد افكار منفي را كه از حيث پوچ بودن و حباب بودن، مشابه باد شكم است ولي از حيث آسيب رسان بودن و بار بودن، دودمان آدمي را به باد داده است ؟! ناديده گرفته اي! همين باد سر، مانع عملي شدن كامل نصايح شماست! تازه، نصيحت شما را در مورد باد شكم، فارسي زبانهاي دنيا عمل نمي كنند، زيرا بسيار مأخوذ به حيا هستند ولي عده اي از چشم آبي ها و غير فارسي زبانها كه اصلن نمي دانند سعدي كيست؛ بهتر از همه، اين نصيحت شما را با پر رويي و يا بي خيالي انجام مي دهند!!
بهتر نبود شما هم در مورد باد و نخوت ويران گر و در عين حال پوچ و هوايي سر، مانند ابو سعيد ابوالخير، مطلبي ارائه مي دادي؟! تا ارادت ما را به خودت صد  چندان کنی!
گیرم که هزار مصحف از برداری
 با آن چه کنی که نفس کافر داری
 سر را به زمین چو می نهی بهر نماز
 آنرا به زمین بنه که در سر داری
سعدي گفت:" اولاً مغرور مباش! گمان نمي برم كه تو هم با خواندن چند كتاب روانشناسي و فيزيك جديد و چند شعر، قادر به مبارزه با نفس غدار باشي. بله بسياري از سخنان براي ريشه كني ناپاكي ها كافي نيستند يا نادرستند. يافتن سخن درست در اين زمينه ها هم در هياهوي گفته هاي بيشمار ساده نيست. تازه، سخن درست در زمينه ريشه كني ناپاكي هاي درون هم اگرتنها در حد گفتگوي عقلاني و حفظ نمودن باشند، همانطور كه ابو سعيد گفته،  دردي را دوا نمي كنند. قبلن هم گفته ام:
سعديا گرچه سخندان و مصالح گويي
 به عمل كار بر آيد به سخنداني نيست!
در زمان عمل هم موانع بسيار است. شايد از بزرگترين موانع، تلقين "ناتواني انسان در كنار قدرت بي انتهاي نفس" است كه اين تلقين مضر و منفي، براستي انسانها را مقهور خودش كرده است. به طوري كه حتي در زمينه خودشناسي هم خلل جدي وارد مي كند.... چرا دراين زمينه مطلبي نمي نويسي؟
گفتم:" اي سعدي حتمن و در مطلب بعدي! بعد( با ضمه ب) ديگري از موضوع را خواهم گفت ولي در همين مطلب اينجا هم بعد ديگرش آمده: به عبارت ديگر پوچ بودن و ماهيت باد و حباب بودن نفس از يكطرف و قدرت و توانايي خيره كننده فطرت الهي از طرف ديگر دو حقيقتي هستند كه نفس تلاش دارد ضد آنها را تلقين نمايد تا بتواند آدمي را اسير نمايد. بنابراين در مسير خود شناسي بايد بر اين دو واقعيت تاكيد نمود؛ تا انسان قدر خودش را بداند. "  گفت:" همه اينها كه گفتي نافي سخنان و نصايح  من و رعايت اخلاق هم نيست. سخن من در يك كلام خلاصه مي شود: "به خودت و ديگران آسيب نرسان و به خودت و ديگران نيكي كن! و ياري برسان!" كه بسيار عقلاني است و همه مردم دنيا مطابق فطرتشان آن را مي پذيرند و آدمهاي با اخلاق، جهان بهتري مي سازند. منتها همانطور كه گفتم بايد عمل كنند. از طرف ديگر آنها كه به اصل عمل و عكس العمل يقين پيدا كرده اند، از ارتكاب به ناشايست پرهيز مي كنند و طالب خوبي هستند چون مي دانند و در طول زندگي به آنها ثابت شده كه؛ به نفع خودشان است که پژواک گفتار ، کردار و پندارشان دیر یا زود به سوی آنها باز می گردد!. به قول مولوی :
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید ندا ها را صدا
 آدمها براي پشتوانه اجرايي عمل به نصايح هم خودشان بايد آستينها را بالا زنند و به ياري خدا از عقل و فطرت الهي مدد گيرند؛ خود شناسي پيشه كنند و مشاهده درست روان را سر لوحه کارهای خود قرار دهند...تا بتوانند بر خود مسلط شده و هر چه فكر اشتباه را از اعماق ضميرشان زايل نمايند.این گونه است که چشمه عشق پاکی، در درونشان جوشيدن گيرد و آنگاه از غزلهای عاشقانه من حظ فراوان خواهند برد!!." گفتم: "سعدي جان! خوابم دارد به انتها مي رسد؛ حالا كه علیرغم اختلاف سلیقه ها!! بر من منت گذاشته و به خوابم آمده ايد، حیفم می آید دعاي شكر گزاري اول گلستان را كه حداقل هفته اي دو بار، بعد از تدريس يوگا با دوستان زمزمه مي كنيم، همراه شما نخوانم. راستي آقای سعدي ثانياً را هم نگفتي! سعدي گفت:" ثانياً را به ديگر دوستان و هوادارانم واگذار مي كنم! چون خسته شده ام و نمی دانی که حرف زدن چقدر از آدم انرژی می گیرد، به ویژه از ما موجودات نا مرئی! الان دوست دارم دعا بخوانم." اين بود كه با جناب سعدي زمزمه كرديم:
منت خداي را عز وجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت؛ هر نفس كه فرو مي رود ممد حيات است و چون بر مي آيد مفرح ذات، پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب، از دست و زبان كه بر آيد كز عهده شكرش به در آيد..



۳ نظر:

tabkom گفت...

سلام

ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری !!

دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری !!!

نمیدانم اشتباه میکنم یا حق دارم از این دوبیتی جناب سعدی که در ابتدای گلستان آورده دل چرکین باشم ...... هر جور خواستم برای خودم تفسیر یا حداقل توجیه کنم نشد ...... اگر آقای بنانی یا از دوستان کسی تعبیری قابل قبول برای این دو بیت دارند ممنون میشوم من هم بدانم ......

مخصوصا در کناراین شعر معروف ایشان :

بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

گمان کنم همین گبر و ترساها درب مقبره اش رو بستند !!

ممنون

یگانه گفت...

سلام خدمت دوستان و اقای بنانی و تشکر از زحماتی که می کشید. اقای تبکم عزیز

تا اونجایی که من از اشعار سعدی فهمیدم نور فطرت درون همه بطور یکسان وجود داره و هر که ایینه دل رو صاف و صیقلی کنه دوست و هر که ان را با منیت و حرص و طمع و خشم و... تیره کنه دشمن خطاب شده . در اصل اینان دشمن خود هستند و از نیروی سازنده عشق بی بهره مانده اند.
پرتو عشق تو بر همه یکسان بتافت سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
گبر و ترسا بنظرمن نمایانگر فضای بسته ذهن و هم هویت شدگی با اعتقادات و باورهای مذهبی است و قصد توهین به مذهب و دین خاصی نیست همانطور که مولوی مرد را سمبل عقل کلی و زن را عقل جزیی یا همانطور تمثیل شهری و روستایی . به هرحال به دل نگیرین.
سعدی با نصایح کوبنده اش سعی داره که ما رو از خواب غفلت بیدار کنه .اما کو گوش شنوا ؟
نصیحت داروی تلخست و باید که چون جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکر الود ز داروخانه سعدی ستانند
__________________
گر از دوست چشمت به احسان اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز نیابد بگوش دل از غیب راز
حقیقت سراییست اراسته هوا و هوس گرد برخاسته
نبینی که جایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد

tabkom گفت...

با سلام

یگانه عزیز ،
از ابراز نظر و راهنمایی شما کمال تشکر را دارم ، به نظر قانع کننده آمد ......

ممنون

ارسال یک نظر

لطفاً نظر خود را بخط فارسی بنویسید.

لطفاً فقط نظرتان درباره‌ی مطلب نوشته شده را بنویسید. و اگر پیامی برای نویسنده دارید، به پیوند "تماس با نویسنده" مراجعه نمایید.