ریشه نا توانی


   دو القای عمیق و در خفای "نفس" یا "من کاذب" یکی توانایی و وجود پر قدرت نفس با ادله های ریز و درشت غیر منطقی است! و دیگری ناتوانی انسان است. پوچ و مجازی بودن و ماهیت لا شئی نفس، طی خود شناسی درک می شود و اصلن مشخص می شود که خودشناسی اشتباه لپی است! خودی نیست که شناخته شود! بلکه تنها جریان فکر و حسها وجود دارند که آنها هم ماهیت زود گذر و ناپایدار دارند. از طرفی مشخص می شود که ناتوانی هم در اصل یک القا و جریان فکری است و اصالت انسان در اتصال با تمامیت بیکران کائنات از قدرت و پاکی بی مثالی برخوردار است.

مهمترين اكتشافات بشر



بنظرم مهمترين اكتشافات بشر در هزار توي اعماق ذهنش اتفاق مي افتد و نه در اعماق زمين يا دورترين كهكشانها. زيرا اين گونه اكتشافات است كه خوشبختي واقعي را براي او به ارمغان خواهد آورد. در اينجا به تعدادي از اين كشف و شهودها اشاره خواهد شد. با اين اكتشافات، فكر منفي كه مانند فيلي وحشي و خطر ناك است و براي صاحبش و سايرين كشنده است، به فكر مثبت و فيلي آرام و مطيع صاحبش، بدل شده و همه اش خير و سود مي گردد. در حالت عادي( بدون مشاهده گري) با فكرمنفي يا باخشم و ملامت برخورد شده و در نهايت سركوب و پنهان مي گردد. اين روش اصلن چاره ساز نيست زيرا فكر سركوب شده در خفا جان مضاعف مي گيرد و دوباره مثل خون آشام از جايي سر بر مي آورد. همراه شدن با فكر منفي هم،  با حرص و طمع رسيدن به اهداف پليد آن، آدم را بيچاره و درگير خشم و..خوار و ذليل مي نمايد! اما تحت سيطره مشاهده گري، فكر، ابزار زندگي اش را از دست داده و به تنهايي بي خطر مي شود. به عبارت ديگر ماهيت فكرمنفي يك جريان موقتي، حبا ب گونه و مرده اي مربوط به آينده يا گذشته است و زنده نيست و به قول مولوي لا شئي است. آنچه به فكر يك زندگي تصنعي! مي بخشد احساس بد و رفتار واكنشي بعد از شكل گيري كمپلكس (مجموعه) فكر-احساس است. با كمك مشاهده گري، اين زندگي مصنوعي فكر از او گرفته مي شود! در اين حالت هيچ فكري روي اعصاب آدم نخواهد رفت و ملامت خود هم از بين مي رود. در اين حالت حتي حضورجريان خنثي شده فكر، مانع آرامش، شادي و عشق آدمي نخواهد شد. و اما تعداي از آن اكتشافات مهم:

باد


چند شب پيش سعدي به خوابم آمد و شكوه كنان گفت (البته بسيار سليس و روان؛ و اينجا سخنان ايشان نقل به م ضمون شده است!): " اي دوستي كه هفته اي دو بار مرا ياد مي كني! شنيدم كه تا شيراز بيامدي و حتي در نزديكي مقبره من فالوده خوردي ولي سري به من نزدي، چرا؟"
واي يادم آمد  ...با دكتر گودرزي و دوستی دیگر به شيراز رفته بوديم و فرصت كافي نبود به همه دوستان سر بزنيم. از بين همه آنها حافظ و شاهچراغ انتخاب شدند و شبي هم در نزديكي سعدي، جايتان خالي فالوده اي خورديم ولي ظاهرن مزار سعدي بسته بود..
در اين افكار بودم كه بانگ سعدي زنجير افكارم را پاره كرد.." آهاي تو كه به نقل از مولوي مي گويي:
 هست هوشياري ز ياد ما مضي
ماضي و مستقبلت پرده ي خدا
 در كدام ماضي يا مستقبل گير افتاده اي؟ بيرون بيا و جوابم را بده! ..تازه شنيده ام  در محفلي ادبي، چشم آقاي چيت ساز را دور ديده و انتقادهاي از من نموده اي" من و من كنان گفتم: " جناب سعدي بنده اگر هم در گذشته هاي دور از ارادتمندان شما نبودم! از زماني كه آقاي چيت ساز با لحني شيرين، حكايتي از گلستان شما را در گوش ما زمزمه مي نمايند، يك دل نه صد دل شيفته پند و اندرزهاي شما شده ام و شنيدن غزلهاي آتشين شما از سوي بقيه دوستان خمر كهن، بر آتش عشق من به شما افزوده است! علاوه بر اينها، از نوادر ايرانياني هستم كه هفته اي دو بار از عمق جان يادت مي كنم!! حالا انصاف نيست به خاطر يكي دو تا ندانم كاري و اشتباه مرا به تازيانه سرزنشت بگيري كه گفته اند بشر جايز الخطاست" سعدي با لحني ملايم تر گفت: " نيامده ام چاپلوسي بشنوم دنبال حقيقتم" گفتم:" سعدي جان آدميزاد است ديگر سكوت كند سنگين تر است. زيرا اغلب سخنانش آغشته به دروغ، اغراق، چاپلوسي، غيبت، تهمت، ترس، حسد و..است. ولي راستش امان مي خواهم تا راستش را بگويم" گفتا:" در اماني!" گفتم: "گرچه سخنان شما ، به ويژه زمانيكه از زبان دوستان عزيزم مي شنوم، مرا شيفته خود كرده است! با وجود این، تمامي كتابهاي شما را تا ته! نخوانده ام و نمي توانم راجع به شما داوري نمايم. ولي كمي هم راجع به آنچه شنيده و خوانده ام، پرسش دارم:

آب كم جو


آب كم جو تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست

بيت فوق از اشعار كليدي مولوي در خصوص مسير خود شناسي و رهايي از نفس است و پيامهاي بسياري در بر دارد. منظور او از اين بيت چه بوده است؟ بنظرم شايد كل پيام مولانا در اين شعر نهفته باشد و مي توان با تعمق بر سمبلهاي اين بيت، مثنوي معنوي را مرور نمود. به راستی مولوي در مسير خود شناسي و رهايي از بند نفس، چه توصيه اي برای رهروان كرده است؟ به طور خلاصه آب كم جو به معناي دست برداشتن از جستجوهاي ذهني و فكري و به دست آوردن تشنگي هم بر درد و رنج آدمي متمركز شدن است و ماندن با حسها، تا فرج و گشايش و آبشار گونه حقيقت از سر وروي آدمي جاري شود. البته تا ي اين بيت تاي بدون توقع است. يعني هر وقت معشوق عشقش كشيد! جوشش آب حقيقت را جاري مي نمايد و معلوم نيست آن جوشش چگونه باشد و چه زماني جاري گردد. اصلن مصراع دوم بيت به ما ربطي ندارد! زيرا درمصراع اولش گفته كه با با جان آب كم جو!! بنظرم نبوغ مولوي در همين است كه سمبلهايش بسيار به جا و الهام بخش است. به راستي تشنگي سمبل چيست؟ تشنگي در اين مثنوي معنوي چه معنا یا معنا هایی دارد؟ و چرا مولوي به دست آوردن آن را توصيه كرده است؟ بنظرم تشنگي همزمان معاني متعددي را متبادر به ذهن مي نمايد و در دل خود رازها دارد. اگر چه همه آنها هم يكي بيش نيست وهمگي در نزديك نمودن انسان به درياي حقيقت يكسان عمل مي كنند و اگر شما تنها به يكي از اين معاني ژرف عمل كني مثل آن است كه به همه آنها عمل كرده اي! و اما آن رازهاي تشنگي کدامند؟

طعنه خلقان همه بادي شمر


سلام سلام، صد تا سلام خدمت دوستان عزيز و عذر خواهي بابت تعطيلي چند روزه دكان! اميدوارم شما مطلب مرا كه چون هديه اي براي شماست بپذيريد و مانند عارف قصه ما (كه نقل خواهد شد)، اين هديه را رد نكنيد!

اما در دو مطلب از قبل؛ تحت عناوين "افسانه هاي چهار گانه .." و "من نبودم دستم بود.." گفته شد كه در آدم طبيعي و سالم سخن ديگران عامل تغيير حال درون فرد نمي شود و هيچ كس در دنيا با صرف اداي كلمات ( نه آسيب فيزيكي‌) نبايد موجب تلاطم رواني و "حال بد" ما شود و اگر شود ايرادي، اشكالي در سيستم ذهني رواني خودمان هست كه بهتر است با دقت و حوصله رد يابي و اصلاح گردد.
آقا جان؛ حرف مردم نبايد آرامش سطح آب بركه ذهن را در حد نسيم هم بر هم بزند چه برسد به طوفان! و در حالت سلامت روان؛ سطح آب ذهن آرام است، و ماه زيباي زندگي در آن نمايان.... و چه شكوهي دارد انسان بودن و تماشاي زندگي...
 اما هيهات كه ما دايم درگير طوفانهاي ذهني با  منشاء حرف و نظر و قضاوت اين و آن هستيم و بلا نسبت چون عروسك خيمه شب بازي در دستان عوامل بيروني و قضاوت مردم، و بدون اراده خودمان به اين سو و آن سو كشيده مي شويم و دايم در حال طوفانهاي ذهني هستيم ( گاهي ذهن كرخت مي شود و طوفانها سركوب و ممكن است حتي متوجه اين طوفانها و انر‍ژ‍ي هاي منفي نهفته در درون هم نشويم! اما حتي حرفي از ده، بيست سال پيش هنوز در ذهن ما لانه كرده و زهر خودش را مي ريزد!! و طوفان به پا مي كند!)
مولانا پيام خودش را در اين زمينه رسانده است:
 
پيرو پيغمبراني ره سپر
طعنه خلقان همه بادي شمر
 
اما مانند پيغمبران عمل كردن كار راحتي نيست و تلاش و كوشش درست و اشتياق و جدي بودن اساسي لازم دارد و مشاهده گري دايمي وضعيت ذهني، احساسي به منظور پالايش اشتباهات ذهن و البته الطاف الهي و..
دراين خصوص داستان جالبي وجود دارد كه مي تواند الهام بخش باشد:
"روزي فردي خشمگين و فحاش و تحريك شده با ناسزا گويي به نزد عارف روشن ضميري مي رود. عارف همراه با آرامش ذهن، از آن فرد مي پرسد كه آيا تا به حال مهماني به نزدت آمده و با خودش هديه اي آورده باشد و تو به هر دليلي آن هديه را نپذيري؟ در آن صورت آن هديه نزد چه كسي باقي مي ماند؟ فرد عصباني مي گويد خوب معلوم است پيش همان مهمان! آنگاه عارف مي گويد؛ من هم هديه هاي كلامي را كه تو برايم آورده اي تا به زور به من تقديم كني، نمي پذيرم. بنابراين نزد خودت مي مانند."